ای عشق
من از تو هیچ سود ندیدم در زندگی ام حتی آن عشق هایی که دردشان هم شیرین است. که تو چون تیغ روحم را خراش دادی بریدی عمیق بریدی

روحم از حال رفته دیگر خون احساسی در رگش جاری نیست. چشمهای روحم دنیا را تار میبیند

روحم ضعف کرده از درد جای سنگ هایی که روزگار به سمتش پرتاب کرد. جای کبودی ها را میبینی؟

روح آزده ی بیچاره ام حتی خواب ندارد بس که درد میکشد بس که رنج ها را لقمه به لقمه از گلو فرو میدهد

روحم چند سالی است که دیگر روی آرامش به خود ندیده

روح بیچاره من دنبال کمی عشق بود طفلک چه میدانست که عشق سراب است برایش.

روحم رفت که خون بدهد که رگ هایش گنجایش این همه احساس نداشت. آنقدر احساسش را بخشید و بخشید که دیگر چیزی برای زنده ماندن خودش نمانده. حالا رنگش پریده .

اما این جسم بی همه چیز این روح نیمه مرده را هی به این سو و آنسو میکشد که چه شود. بخدا که خودش هم نمیداند.
ای جسم التماست میکنم دست از سر این روح نیمه جان بردار. بگذار که تا ابد آرام گیرد .
که انتهای این آرامش ابدی حس پیروزی نهفته ست .

- نای نفس ندارم

- - بگذار بمیرم تا که پیروز و آرام شوم

- - - شجاعت خودکشی را همین روزگار از من گرفته تا نتوانم بر او پیروز شوم

+خوش بحال تمااااااااااااااااااااااااااااام آنهایی که شجاعت خودکشی را دارند

+چه بسا همه ی آنهایی که خودکشی کردند روحشان در آرامش تر از ما زندگان با ترس از گناه و عذاب بعد از خودکشی است


انگار این وبلاگ شده قبرستون روایط عاطفی من .
هر چند که این تنها رابطه عاطفی نصفه و نیمه من در اوج جوونیم بود.

رابطه عاطفی ای که بازم من طرف مقابل رو بیشتر دوست داشتم و اون به گه گاه گفتن جمله دوست دارم بسنده میکرد.
امروز اولین روزیه که دارم سعی میکنم به خودم بقبولونم که دیگه باید دل بکنم از این رابطه عاطفی.
رابطه ای که توش روزای خوش و ناخوش و قهر و آشتی زیاد بود. از بیرون رفتنای یواشکی من باهاش تو قزوین و تهران و سفر آخرم باهاش به همدان .
این رابطه از امروز باید دیگه نفس نکشه تا کم کم چهرش به رنگ زیبای کبود تبدیل بشه و از این دنیا بره. باید کم کم به فکر دفنش باشم .

بازم یادآوری خاطرات روزای شادم خاطره هایی که تو قزوین از کنارشون رد میشم .

یادگاری هایی که پیشم مونده، دو عدد گردنبند یک خودنویس تنها ارثیه بجا مونده از این رابطه برای منه .
خاطراتش رو از یه روز به بعد باید مرور نکنم

باید مدتی به بغضی که مهمون گلومه عادت کنم یا کم کم سردی روزگار رابطه رو از یادم ببره.

طبیعیه که دلم نمیخواد تموم شه. یه نگاه واقع بینانه اما این میون بهم گوشزد میکنه که باید به اختلافاتی که بینمون بود بیشتر نگاه کنم. ما اختلافاتمون عمیق بود اما هر دو چشممون رو بروش بسته بودیم.

مثلا اینکه اون دین دیگری داشت و خدا رو قبول داشت و امید به کمکش من اما از دین بریده ام و حتی خدا را عامل تمام گرفتاری هام میدونم. خدایی که برای من چنین سرنوشتی رو نوشته.

از همه مهمتر . من حاضر به زندگی باهاش بودم در کنار سختی ها ولی اون حتی تحمل سختی بدست آوردن من رو نداشت.

خانواده های ما متفاوت بودن. اما من حاضر بودم به این تفاوت وارد شم.

بازم این من بودم که اول از همه تقاضا کردم که باهام زندگی کنه :))))))

اشتباه من اینه که دنبال دوست داشتن دیگرانم و دلم میخواد کسی من رو دوست داشته باشه.

گویا باید منطقی باشم و ببینم که لیاقت دوست داشته شدن رو ندارم.

این رابطه همه چیزش فرق داشت. این اولین رابطه من بود که نفر دوم هم حضور فیزیکی و روحی کنار من داشت. اما ریشه های ضعیفی داشت.

اون دلش به رفتن از این مملکته. ولی من نه .

اون هدفش رفته و من خوشحالترین خواهم بود اگه به هدفش برسه و یه روز اقامت یه کشور خارجی رو تو دستش ببینم.

+محمد . کسی که من چیزهایی رو باهاش تجربه کردم که تو زندگی لازم داشتم

+محمد اسمی که هرگز یادم نمیره
- یه گوشه دیگه قلبم دارم قبر میکنم عمیق تر از قبلی ها. چون این رابطه خیلی فرق داشت.

- داره تو سرم تکرار میشه: دیگه تموم شد. همه چیز. هرگز اون نخواهد بود. رویاهایی که بافتی رو به باد بسپر و فراموش کن.دیگه نمومش کن. اون هرگز نمیاد و نیست. تو آینده مشترکی دیگه  باهاش نداری.نبودنش رو باور کن .

فعلا مغزم برای ادامه نوشتن یاری نمیکنه

اون فرهادی بود هژار از شهر فرهاد کوه کن (هژار یعنی غمگین)


به کلی فراموش کرده بودم اینجا رو . چه گذشته و خاطراتی که تو ذهنم یهو مرور شد . نوشته های قبلیم نگاه کردم دیدم از مهر سال 95 تا الان دارم تقریبا هر شب کابوس می بینم. تقریبا یک سال و نیمه که شبا خواب راحتی ندارم . از غم از دست دادن دندونم تا ای اعصابی که میخورم. کمتر از یک ماهه دیگه میشه 26 سالم . باورم نمیشه انقد زود رسیدم به این سن . فک میکردم دهه دوم زندگیم باید شیرین باشه ولی انقد تلخه که هر چقدم شکر بپاشم روی روزاش بی فایدست .
من این روزا و شبا باید جایه دیگه ای می بودم. نه اینکه تو این حال ذره ذره بمیرم. فکر خودکشی از سرم بیرون نمیره. بلکه بجاش پشیمونی از انجام ندادنش رنجم میده. میترسم بعدا پشیمون شم از اینکه چرا الان خودکشی نکردم. شاید بعدها چیزی رو که الان دارم نداشته باشم. کارش فقط اندازه بیرون رفتن و ن یه برنجه و یه خواب که به هیچ عنوان دردی رو حس نکنم. هر چی جلوتر میرم مصمم تر میشم . اگر میدونستم که برای خانوادم تبعات اخلاقی بدی نداره بی شک این کار میکردم.
باور به بی اختیاری چیزی ست که این روزها جزو عقاید قلبی و ذهنی ام شده . اختیار چیزی ست پوچ زمانی که محاط در اختیار دیگری باشد. آن دیگری که قدرت اعتراض را ختی از تو می گیرد. هراس از بیان یک اعتراض یعنی همان خفه خون گرفتن . همه ی دنیا بر یک مدار می چرخد . صبح ها بلند میشوی تا ببینی که امروزت چطور می گذرد. لابلای زمان های گذرنده در طول روز شاید تصمیمی برای روزهای بعدد بگیری اما باید بدانی که هیچ چیز قطعی نیست.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نسیم سبز راهنمای کامل مراحل چاپ کانال و گروه ازدواج موقت و صیغه یابی سارینا IT management تولیدی فلاسک چای طب روحانی و قرانی یوسف با بهره گیری از قران و علوم غریبه پریشان نوشت های من برای گروه فدایی زولا به سایت دهکده پشتیر خوش آمدید